پایگاه مجازی حضرت جوادالائمه(ع)

javadoleme.blog.ir@chmail.ir
پایگاه مجازی حضرت جوادالائمه(ع)

*اطاعــیـــه مـــهـــــم *

این سایت به هیچ نهاد و مراکزدولتی و غیر دولتی وابستگی ندارد و کاملا شخصی می باشد
مدیر

************************
*ریز نوشت*

توی کربلا تمام داش مشتی ها رفتند به کمک امام حسین(ع) و شهید شدند؛ مقدس ها استخاره کردند، استخاره هاشون بد اومد!
[مرحوم آیت الله مجتهدی]
************************
*ریزنوشت2*

دکتر روحانی:
یکی از درس های کربلا "تعامل سازنده" بود.

قال حسین علیه السلام:
مثلی لا یبایع مثل یزید.
مثل من، هیچ معامله ای با مثل یزید ندارد.
************************
*روزنوشت*
خدا کند آن ها که درس مذاکره از حماسه ی کربلا گرفته اند، از آب ننوشیدن حضرت ابوالفضل(ع) درس تعطیلی آب سنگین اراک را نگیرند...

پیام های کوتاه
تبلیغات
نویسندگان
پیوندها

لطیفه مذهبی

مدیرسایت | چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ق.ظ

شخصی از علامه بزرگ مجلسی استخاره ای خواست، وعلامه استخاره گرفت و قسمتی از آیه این بودجنات تجزی من تحتها الانهار = بهشتی که در زیر آن  نهرهایی جاریست ، علامه فرمودند خیر است انشاءا...، مدتی گذشت. مرد با عصبانیت نزد علّامه آمد و گفت: مدّتی پیش برای امر خیری استخاره کردم و شما فرمودید خوب است، ولی عروسی که گرفته‌ام عادت به شب ادراری دارد و شبها تا صبح چندین نوبت رختخواب و بدن مرا به نجاست می‌کشد وگاهی اوقات بقدری ادرار میکند که از زیر تخت گوئی نهری از آب جاری میشود

علامه متأثّرانه و از روی خجالت لبخند زد و گفت: پسر جان چرا به من نگفتی استخاره‌ی تو برای امر ازدواج است چون در صورت بیان، تو را نهی می‌کردم، چون استخاره برای امر ازدواج صحیح نیست وروایت وارده در باب ازدواج استخاره را رد می‌کند در ثانی آیه استخاره تو بیان میکرد چنین نهری جاری میشود.

یکی از طلبه ها را میفرستن لندن تا اونجا به فساد بکشوننش. یک ماه بعد میرن لندن که برش گردانند میبینن همه مردم لندن طلبه شدن.

سه نفر دوست به حج رفتند. دو نفر از آنان بسیار توانگر بودند ولی نفر سوم از مال دنیا بی‌بهره بود. نفر اوّل چون به کنار کعبه رسید با صدای بلند و ریاکارانه گفت: خداوندا به شکرانه‌ی آنکه مرا به خانه‌ات راه دادی دو غلام خود عنبر و بنفشه را آزاد کردم. دومی برای اینکه از اوّلی عقب نماند گفت: و من به شکرانه‌ی این نعمت مبارک و سنقر را که از غلامانم هستند آزاد کردم. نفر سوم هر چه فکر کرد چیزی نیافت که آزاد کند، به یکباره گفت: و من نیز به شکرانه‌ی این نعمت، مادر فاطمه را به سه طلاق از بند خودآزاد کردم.

 

فردی نماز نمی‌خواند ، به او گفتند: چرا نماز نمی‌خوانی؟ جواب داد: مگر قرآن نمی‌خوانید؟ قرآن می‌فرماید: لا تقرَبو الصَّلاة ؛ نزدیک نماز نشوید و بقیه آیه را که چنین است نخواند: لا تقرَبوا الصَّلاةَ و اَنتُم سُکری ؛ نزدیک نماز نشوید در حالی که مستید.

 مردی نذر می کند که خدایا اگر گوسفندهای من سالم بمانند سه روز، روزه بگیرم. مدتی گذشت و چنین شد. او به محض اینکه روزه گرفت از قضا گوسفندهایش هم تلف شد! نگاهی طلبکارانه به آسمان کرد و گفت: کریم! حالا دیگه با من در می افتی؟! هم باید نذر انجام بدم هم گوسفندها رو ازم می گیری؟! باشه! ماه رمضانت نزدیکه. بذار ماه رمضان بشه سه روز از ماه رمضان رو روزه می خورم تا حالت جا بیاد!!!

طرف میره پیش امام جماعت مسجدشون میگه ببخشید با کفش هم میشه نماز خوند ؟ پیش نماز میگه نه نمیشه ! طرف میگه پس من خوندم شد!!!!

معاویه خلیفه اموی با عقیل، برادر امام علی علیه السلام نشسته بودند. معاویه رو به حاضران کرد و گفت: ای اهل شام! این کلام خداوند متعال را شنیده اید که می فرماید: «تَبَّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ» (بریده باد دو دست ابی لهب)-گفتند: آری. معاویه گفت: «ابولهب» عموی عقیل است. عقیل هم بلافاصله گفت: ای اهالی شام این کلام خداوند متعال را شنیده اید که می فرماید: «وَ امْرَأَتُهُ حَمّالَةَ الْحَطَبِ» (و زن او که حمل کننده هیزم است.)  گفتند: آری. عقیل گفت: «حمّالة الحطب» عمه معاویه است.

مردی از روی شکایت به رفیقش می‌گفت: بدبختی را می‌بینی، هفتاد سال است به زحمت شکم، گرفتارم. هفتاد سال است که به زحمت کار می‌کنم و تمام زحمت مرا شکم می‌خورد. رفیق مرد که لطیفی حاضر جواب بود گفت: خوب می‌توانید برای رعایت عدالت چندی قرار بگذارید؛ ‌شکم کار کند و شما بخورید

روزی علی(ع) ‌در دوران نوجوانی با عمر و ابوبکر به راهی می‌رفت و علی(ع)‌ در میان آن‌دو بود. چون علی(ع)  از نظر سنی از آنها کم‌ سن‌تر بود، کوچک جثّه‌تر و کوتاه‌تر به‌نظر می‌رسید، عمر از باب مزّه پَرانی گفت: تو در  میان ما،  مانند نون کلمه‌ی لنا می‌مانی( یعنی از لام اول کلمه و الف آخر آن کوچکتری) کاتب وحی  در جواب او گفت: شاید این چنین به‌نظر بیاید و لاکن همان حرف نون در کلمه‌ی ‌لنا اگر نباشد آن‌دو به کلمه‌ی لا( به معنای عدم و نیستی ) تبدیل می‌شوندو حقیقتاًمن در میان شما دو تن همین نقش را دارم

 

روزی علی(ع) ‌در دوران نوجوانی با عمر و ابوبکر به راهی می‌رفت و علی(ع)‌ در میان آن‌دو بود. چون علی(ع)  از نظر سنی از آنها کم‌ سن‌تر بود، کوچک جثّه‌تر و کوتاه‌تر به‌نظر می‌رسید، عمر از باب مزّه پَرانی گفت: تو در  میان ما،  مانند نون کلمه‌ی لنا می‌مانی( یعنی از لام اول کلمه و الف آخر آن کوچکتری) کاتب وحی  در جواب او گفت: شاید این چنین به‌نظر بیاید و لاکن همان حرف نون در کلمه‌ی ‌لنا اگر نباشد آن‌دو به کلمه‌ی لا( به معنای عدم و نیستی ) تبدیل می‌شوندو حقیقتاًمن در میان شما دو تن همین نقش را دارم

 شخصی شنید که در شب قدر هزار مرتبه سوره إِنّا أنزلناهُ، باید خواند آن شب هزار مرتبه سوره مبارکه را خواند. متأسفانه إِنّا أنزلنا فی لیلة القدر می‌خواند صبح آن روز او را دیدند که تسبیح در دست دارد و می‌گوید هُ هُ هُ هُ به او گفتند چرا چنین می‌گویی؟ گفت: دیشب هُ إنّا أنزلناه را نگفته‌ام، اکنون دارم جبران می‌کنم.



لا ، لی ، لو

مردی به نزد عالمی نحوی رفت تا حال برادر وی را جویا شود و از ترس اینکه مبادا در سوال خویش مرتکب غلط اعرابی شود،گفت: اخاک،اخیک،اخوک،ها هنا؟ برادرت کجاست؟ نحوی نز در پاسخ گفت: لا،لی،لو، ما هو حضر! نیست او حضور ندارد!

نزول آیه به ضرب چماق

سه نفر مسجدی ساختند. یکی محمد نام داشت و دیگری ابراهیم و سومی،موسی پس از آن، امام جماعتی را برای مسجدشان معین کردند. شبی امام جماعت در نماز مغرب سوره اعلی را خواند تا به این آیه رسید: صحف ابراهیم و موسی}؛ در کتب ابراهیم و موسی. آنکه محمد نام داشت، اسم خود را نشنید و با خود گفت:حتما رفقای من پولی به امام داده اند، که نامشان را در نماز می برد. به ناچار کیسه پولی را برای امام جماعت آورد و التماس دعا خواست، امام مقصودش را ندانست. آن مرد بار دیگر پولی به امام داد،باز تفاوتی حاصل نشد. دفعه آخر بر در مسجد ایستاد، وقتی محل خلوت شد،چماقی بر فرق امام جماعت زد،سر امام شکست؛ امام پرسید: چرا چنین می کنی؟ گفت: من مبلغی خرج کردم و مسجد ساختم و مبلغی هم به تو دادم؛ ولی تو تنها اسم رفقای مرا می بری و نامی از من به میان نمی آوری. امام گفت: ناراحت نباش، این دفعه اسم تو را هم می برم. امام چون بار دیگر به مسجد آمد و مشغول نماز شد،این آیه را چنین خواند: {صحف محمد و ابراهیم و موسی} مامومین گفتند: آیه چنین نیست گفت:راست می گویید؛لکن این آیه دیشب بر ضرب چماق نازل شده است،

درخت خربزه!!

شخصی اعرابی به مسجد رفت و در نماز جماعت شرکت کرد. امام جماعت سوره بقره را خواند. اعرابی بر اثر ایستان زیاد، بسیار خسته شد. بدین جهت نمازش را رها کرد و رفت. بعد از چند روز ،در مسجدی به نماز جماعت اقتدا کرد. امام قرائت سوره فیل را شروع کرد، اعرابی فورا نمازش را شکست و پا به فرار گذاشت. گفتند:چرا چنین می کنی؟ گفت:آن امام سوره بقره را خواند،ما از پا افتادیم؛ وای به حال ما که این امام می خواهد سوره فیل را بخواند. درخت گِردکان با این بزرگی درخت خربزه الله اکبر

قاف ، قوف ، قیف

دو نفر با یک دیگر رفیق بودند؛ یکی از آن دو ، فضل و کمالش بیشتر بود و دیگری بهره چندانی از کمال نداشت. از بس که رفیف بی کمال بالای منبر سخنان غلط می گفت،روزی رفیق با کمال گفت: هر وقت بالای منبر سخن بی قاعده و غلط گفتی ، من سرفه می کنم تا سخنت را اصلاح کنی. تا اینکه روزی رفیق بی کمال بر بالای منبر رفت تا سوره قاف را تفسیرکند؛لذا گفت: “قاف” از قضا رفیقش بی اختیار سرفه کرد . رفیق منبریش به خیال آنکه آیه را غلط تلفظ نموده ،گفت:”قوف”. این بار رفیقش عمدا سرفه کرد تا اشتباهش را به او بفهماند . رفیق منبری گفت:”قیف”. دوستش بار دیگر سرفه کرد. رفیق منبری گفت:سرفه و مرگ ،خلاصه یا “قاف” یا “قوف” یا “قیفتعجیل برای نماز مؤذنی اذان می‌گفت و مردم به تعجیل و شتاب ، روی به مسجد می‌نهادند و برای صف نماز جماعت از هم سبقت می‌گرفتند. ظریفی حاضر بود گفت: واللّه اگر مؤذن به جای حَیّ عَلی الصلاة، حَیّ علی الزکات می‌گفت، مردم در فرار از مسجد بر همدیگر سبقت می‌گرفتند! !

اسم مناسب

یکی از خلفای عباسی که بسیار ظالم و ستمگر بود به یکی از ندیمان خویش گفت: ‌برای من لقبی پیدا کن که پسوند آن اسم اللّه باشد، مثل اَلْمُعتَصم بِاللّه، آن ندیم پس از لحظه‌ای گفت: هیچ لقبی برای تو مناسب‌تر از «نعوذُ باللّه» نیست!

منزلت شب قدر خدا!

شخصی شنید که در شب قدر هزار مرتبه سوره إِنّا أنزلناهُ، باید خواند آن شب هزار مرتبه سوره مبارکه را خواند. متأسفانه إِنّا أنزلنا فی لیلة القدرمی‌خواند صبح آن روز او را دیدند که تسبیح در دست دارد و می‌گوید هُ هُ هُ هُ به او گفتند چرا چنین می‌گویی؟ گفت: دیشب هُ إنّا أنزلناه را نگفته‌ام، اکنون دارم جبران می‌کنم.

در مقام وعظ

کشیش در مقام وعظ، برای مریدان خود اوصاف بهشت را می گفت و ابداُ از جهنم دم نمی زد، تا اینکه روزی یکی از حاضران گفت: شما همیشه برای مردم بهشت را شرح می دهید، آخر یک روز هم از جهنم بگویید! کشیش گفت: اما جهنم را تمام شما می روید و تماشا می کنید و از خصوصیات آن مطلع می شوید، ولی بهشت را که نخواهید دید برایتان شرح می دهم تا اگر آن را ندیدید دست کم وصفش را شنیده باشید.

اطمینان قلبی

همسایه (اصمعی) از او چند درهم قرض کرد. روزی اصمعی به او گفت : آیا به یاد قرضت هستی؟ همسایه جواب داد: بله آیا تو به من اطمینان نداری؟ اصمعی گفت: چرا مطمئنم ، اما مگر نشنیده‌ای که حضرت ابراهیم علیه‌السلام به پروردگارش ایمان داشت و خداوند از او پرسید: «اَوَ لَم تومِن ، مگر ایمان نیاورده‌ای) و ابراهیم علیه‌السلام پاسخ داد: (بَلی وَلکِن لِیَطمئنَّ قَلبی ؛ چرا ولی می‌خواهم قلبم آرامش یابد.)

بهلول و مرد ثروتمند

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد. به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ بهلول گفت: البته که هست. مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است، بگو! بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.!

جمله سازی قرآنی

می گن با فرید و مجید و حمید جمله بساز ، می گه : شما ۲ نفرید به قرآن مجید عین همید

دلیل ترک نماز

فردی نماز نمی‌خواند ، به او گفتند: چرا نماز نمی‌خوانی؟ جواب داد: مگر قرآن نمی‌خوانید؟ قرآن می‌فرماید: لا تقرَبو الصَّلاة ؛ نزدیک نماز نشوید و بقیه آیه را که چنین است نخواند: لا تقرَبوا الصَّلاةَ و اَنتُم سُکری ؛ نزدیک نماز نشوید در حالی که مستید.

ملای شکمو

وقتی ملا جوان بود، پدرش او را به بازار فرستاد تا کله پاچه بخرد. ملانصرالدین در راه گرسنه شد و تمام کله پاچه را خورد و دندانها و استخوانهایش را برای پدرش آورد. پدر ملا گفت: این که استخوان خالی است پس گوش آن کو؟ ملا جواب داد: گوسفند بیچاره کر بود و گوش نداشت. پدر ملا گفت: پس بگو بدانم زبانش کو؟ ملا جواب داد: حیوان زبان بسته لال بود و زبان نداشت. پدر ملا گفت: پس چشمانش کو؟ ملا جواب داد: گوسفند کور بود و چشم نداشت. پدر ملا گفت: پوستش کو؟ ملانصرالدین جواب داد: بیچاره کچل بود اما خدا را شکر دندانهای سالم و محکمی داشت که آن را برایتان آورده ام.

 

 

ه مردی گفتند :نام پیامبرانی را که در قرآن آمده بگو ؛ گفت:(موسی،عیسی،یحیی،...فرعون)گفتند فرعون که پیامبر نبود ،گفت :او ادعای خدائی داشت ؛شما به عنوان پیامبر هم قبولش ندارید؟؟؟

 .

 .

 .

در زمان هارون الرشید شخصی ادعای خدائی کرد .او را نزد خلیفه آوردند.خلیفه برای اینکه او را بترساند گفت (چند روز قبل شخصی را که ادعای پیغمبری می کرد ،او را کشتیم .گفت :کار خوبی کرد چون ما اورا نفرستاده بودیم...

 .

 .

 .

 

چند نفر مشغول به نماز خواندن بودن؛یکی از آنها در بین نماز حرف زد.دومی گفت: (حرف نزن نمازت باطل می شود )سومی گفت تو که خودت حرف زدی) چهارمی گفت:(خوش به حال خودم که اصلا حرف نزدم)...

.

.

.

.

شخصی نزد آیت الله بروجردی رفت و گفت: یکی از طلبه‌های شما جنسی را از مغازه من دزدیده است.
ایشان در پاسخ فرمود : « آن دزد عبا و عمامه‌ای را هم از ما برده است. »

.

.

.

از بقراط می پرسن: فرق فلاسفه و ریاضیدانها چیه؟
میگه: ریاضی دانها هر مسئله ای رو سعی میکنن با کمک ریاضی حل کنن ولی
فلاسفه چیزهای حل شده رو هم با کمک فلسفه به مسئله تبدیل می کنن!!

.

.

.

می گویند یکی از هنرپیشه های هالیوود یک وقتی نامه ای نوشت به " آلبرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
اقای " اینشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم. واقعا هم که چه غوغایی می شود! ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

.

.

.

یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند در مسیر راه نفس عمیقی میکشه و از ته دل میگه: ای خدای من!
راننده تاکسی با اعتراض میگه یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست!!
ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند:
چنان لطف او شامل هرتن است / که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته / کــــه گویا به غیری نپرداخته

.

.

.

اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر مربوط می شه به مردی که
محل کارش طبقه 103 برج تجارت جهانی بوده ، ولی در روز حادثه
به جای اینکه سر کارش باشه ، خونه زن دومش خواب بوده !
تلویزیون رو هم ندیده بوده که بدونه چه خبره !
خانمش زنگ می زنه . آقا گوشی رو بر می داره.
خانمش می پرسه : عزیزم حالت خوبه ؟ کجایی ؟
آقا جواب می ده : سر کارم هستم تو دفترم !

.

.

.

در عهد حضرت عیسی (ع) شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست؟ گفت: مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: ای بی شرم! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟!

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">