روضه رهبر انقلاب برای بدن زیر آفتاب مانده سیدالشهدا علیه السلام
مدیرسایت | چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۳۵ ق.ظ
روضه رهبر انقلاب برای بدن زیر آفتاب مانده سیدالشهدا علیه السلام
سلام بر تو... سلام بر کسی که قلبش ازمصیبت تو جریحه دار، و اشکش به هنگام یادتو جارى است،
سلام کسی که دردناک وغمگین وشیفته و فروتن است،
سلام کسی که اگربا تو درکربلاء مى بود، باجانش(دربرابرِ)تیزىِ شمشیرها ازتو محافظت مى نمود،
و نیمه جانش رابه خاطر توبه دست مرگ مى سپرد،
و دررکاب تو جهاد می کرد،
و تو را علیه ستمکاران یارى داده، جان وتن ومال وفرزندش رافداى تو مى نمود،
وجانش فداى جان تو، وخانواده اش سپربلاىِ اهل بیت تو مى بود،
اگرچه زمانه مرابه تأخیر انداخت،
ومُقدَّرات الهى مراازیارىِ تو بازداشت،
ونبودم تاباآنانکه باتو جنگیدند بجنگم،
و با کسانی که با تو اظهاردشمنى کردند، خصومت نمایم،
(درعوض) صبح و شام برتومویِه می کنم، وبه جاى اشک براى توخون گریه می کنم، از روى حسرت و تأسّف و افسوس بر مصیبت هائى که برتو واردشد،
تاجائى که ازفرط اندوهِ مصیبت، وغموغصّه شدّتِ حزن جان سپارم،
... دشمنان از همه طرف به تو هجوم آوردند،
و تورا به سبب زخم ها و جراحتها ناتوان نمودند،
و راه خلاص ورفتن برتو بستند،
تا آنکه هیچ یاورى برایت نماند،
ولى توحسابگر(عمل خویش براى خدا)و صبوربودى،
اززنان وفرزندانت دفاع وحمایت می نمودى،
تا آنکه تورا از اسبِ سوارى ات سرنگون نمودند،
پس بابدن مجروح برزمین سقوط کردى،
درحالی که اسبها تورابا سُم هاى خویش کوبیدند،
و سرکشان باشمشیرهاى تیزِشان برفرازت شدند،
پیشانىِ تو به عرقِ مرگ مرطوب شد،
و دستانِ چپ و راستت به باز و بسته شدن در حرکت بود،
پس گوشـه نظرى به جانب خِیام و حَرَمَت گرداندى،
در حالی که از زنان و فرزندانت(روگردانده)به خویش مشـغول بودى،
اسبِ سوارى ات با حال نفرت شتافت، شیـهه کشان و گریـان، به جانبِ خیمه ها رو نمود،
پس چون بانوانِ حَرَم اسبِ تیز پاى تو را خوار و زبون دیدند، و زینِ تورابراو واژگونه یافتند، ازپسِ پرده ها(ىِ خیمه) خارج شدند،
و به صداى بلندشیون می زدند، و از اوجِ عزّت به حضیض ذلّت درافتاده بودند، و به سوىِ قتلگاه تو مى شتافتند،
درهمان حال شِمرِملعون برسینه مبارکت نشسته،
و شمشیر خویش را بر گلـویت سیراب می نمود،
بادستى مَحاسنِ شریفت را درمُشت می فشرد،(وبادست دیگر)باتیغِ آخته اش سراز بدنت جدامى کرد، تمامِ اعضاوحواسّت ازحرکت ایستاد،
نَفَسهاىِ مبارکت درسینه پنهان شد،
وسرِمقدّست برنیزه بالارفت،
اهل و عیالت چون بردِگان به اسیرى رفتند،
ودرغُل وزنجیرآهنین برفرازجهازِشتران دربندشدند،
گرماى (آفتابِ) نیمروز چهره هاشان مى سوزاند،
درصحراها وبیابانها کشیده می شدند،
دستانشان به گَردَنهازنجیرشده،درمیان بازارها گردانده می شدند،
ای واى براین سرکشان گناهکار!، چه اینکه باکُشتنِ تواسلام را کُشتند،
ونماز و روزه (خدا) را بدون یاوررها نمودند،
و سُنّتها و احکام (دین) را از بین برده شکستند،
و پایه هاىِ ایمان را منهدم نمودند،
و آیاتِ قرآن را تحریف کرده، در (وادىِ) جنایت و عداوت پیش تاختند،
... پس(از شنیدنِ این خبر) رسول خدا مضطرب و پریشان گردید،
و قلبِ هراسناکَش بگریست،
و فرشتگان وانبیاء (بخاطـر مصیبتِ تو) او را تسلـیت و تعـزیت گفـتند،
و مادرت زهـراء (ازانـدوهِ مصیبـتِ تو) دردنـاک شد،
و دستـه هاىِ ملائکه مقـرّبین در آمد و شد بودند،
پـدرت امیرمؤمنـان راتعزیت می گفتند،
مجالسِ ماتم وسوگوارى براىِ تو در اعلاعلیّین برپا شد،
و حورالعین به جهت تو به سر و صورت زدند،
(در عزاىِ تو) آسمان و ساکنانش، بهشت ها و نگـهبانانش، کوه ها و کوهپایه ها، دریا ها و ماهیانش، شهرمکّه و پایه هایش، فردوس ها و جوانانش، خانه کعبه و مقام ابراهیم، و مشعرالحرام، و حلّ و حَرَم جملـگى گریستند،
بار خدایا! به حُرمتِ این مکـانِ رفـیع، بر محمّد و آلِ او رحـمت فرست، و مرا در زمره آنان محـشور فرما (زیارت ناحیه مقدسه)
شهادت امام حسین علیه السلام
ابو الحتوف جعفى تیرى به امام علیه السّلام افکند که در پیشانى آن حضرت علیه السّلام نشست. امام علیه السّلام آن را در آورد و خون بر صورت و محاسن مبارکش جارى شد و فرمود: خدایا! تو مىبینى که من از دست این بندگان سرکش چه مىکشم. «بار الها! شمارشان را اندک کن و ایشان را با درماندگى بمیران و بر روى زمین کسى از آنان مگذار و هرگزشان نیامرز». سپس همچون شیر ژیان بر آنان حمله برد و به هر کس مىرسید با شمشیر دونیمش مىکرد، در حالى که تیرها از هر سو آمده بر گلو و سینۀ آن حضرت علیه السّلام مىنشست و مىفرمود: «اى امّت بد! چه بد جانشینى براى محمّد صلّى اللّه علیه و آله در خاندانش بودید! بدانید که شما پس از من، از کشتن هیچ بندۀ خدایى هراس ندارید که چون مرا کشتید کشتن هر کس دیگر بر شما آسان خواهد بود. به خدا سوگند من امیدوارم پروردگارم در برابر خوارى شما مرا به خلعت شهادت اکرام فرماید و از جایى که نفهمید انتقام مرا از شما بگیرد».حصین بن مالک سکونى فریاد زد: اى فرزند فاطمه علیها السّلام! خدا چگونه از ما انتقام کشد؟! فرمود: «بینوایى در میانتان افکند و خونهایتان را بریزد و عذاب دردناک بر شما بارد». سپس پیوسته جنگید تا زخم هاى فراوان دید. ابو الحتوف جعفى تیرى بر پیشانى او و حصین بن نمیر تیر در دهان او و ابو ایّوب غنوى تیر زهرآگینى بر گلوى امام علیه السّلام افکند. امام علیه السّلام فرمود: «به نام خدا هیچ جنبش و نیرویى جز از خدا نیست و این کشتهاى در راه رضاى خداست».
امام علیه السّلام از نبرد خسته شد. ایستاد تا خستگى بگیرد، ناگاه سنگى آمده بر پیشانى آن حضرت علیه السّلام خورد و خون جارى شد. امام علیه السّلام دامن خود گرفت تا خون را از پیشانى مبارکش پاک کند که تیر تیز سه شعبه و زهرآگینى آمد و در وسط سینۀ مبارکش نشست. امام علیه السّلام فرمود: بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله: به نام خدا و به یارى خدا و آیین رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله! و سر بر آسمان افراشت و عرض کرد: «خدایا! تو مىبینى اینان کسى را مىکشند که روى زمین فرزند پیامبرى جز او نیست». سپس تیر را از قفا در آورد و خون همچون ناودان بیرون زد دست بر زخم نهاد و چون پر شد آن را به آسمان افشاند و قطرهاى از آن برنگشت-و از سرخى آسمان خبرى نبود تا امام علیه السّلام خونش را به آسمان افراشت-بار دیگر دست بر زخم گرفت و چون پر شد آن را به سر و صورت ریخت و فرمود: «به خدا سوگند این چنین با چهره و سر خونین خواهم بود تا با جدّم محمّد صلّى اللّه علیه و آله دیدار کنم و بگویم: اى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله! فلانى و فلانى مرا کشتند». امام علیه السّلام سخت تشنه شد. نزدیک فرات آمد تا آب بنوشد حصین بن نمیر تیرى افکند و در دهان آن حضرت علیه السّلام نشست امام علیه السّلام با دست خود خون را گرفته به آسمان افشاند و پس از شکر و سپاس خداوند فرمود: «بار الها! از آنچه با فرزند دختر پیامبرت مىکنند به تو مىنالم! خدایا! شمارشان را بکاه و ایشان را با درماندگى بمیران و کسى از آنان را باقى مگذار». گفتهاند: تیرانداز مردى از قبیله دارم بود.
امام علیه السّلام (مجروح و خونین و) خسته از نبرد بازایستاد و هر کس به او مىرسید مىگذشت و نمىخواست دست به خون امام بیالاید تا مالک بن نسر کندى آمد و با شمشیر بر سر امام علیه السّلام که کلاهخودى بر آن بود-نواخت و آن را شکافت و پر از خون شد. امام علیه السّلام (نفرین کرده) فرمود: «با دست راستت نخورى و نیاشامى و خدا تو را با ظالمان محشور کند»! سپس آن را کنار افکند و خسته و ناتوان، کلاهخود دیگرى بر سر نهاد و عمامه بر آن بست.
امام علیه السّلام دلاورانه مىجنگید تا از آن تبهکاران هزار و نهصد و پنجاه نفر را کشت و بسیارى را زخمى کرد، عمر بن سعد به سپاهیان خود فریاد زد: واى بر شما! آیا مىدانید با چه کسى مىجنگید؟! این فرزند آن سرافراز پرتوان و فرزند آن کشندۀ(دلاوران) عرب است! از هر سو بر او حمله کنید!
چهار هزار تیرانداز از هر سو به او تیر افکندند و میان امام علیه السّلام و خیمهها حایل شدند (و آهنگ حرم کردند) امام علیه السّلام فریاد زد: «واى بر شما! اى پیروان آل ابى سفیان! اگر دین ندارید و از معاد نمىهراسید در دنیاى خود آزاده باشید. اگر شما-چنانچه مىپندارید-عربید به آیین نژاد خود رفتار کنید».
شمر فریاد زد: حسین! چه مىگویى؟!
فرمود: «مىگویم من با شما مىجنگم و شما با من، بانوان گناهى ندارند، پس تا زنده هستم سرکشان و متجاوزان و نادانان خود را از حرم من بازدارید».
شمر گفت: فرزند فاطمه! باشد متعرض نمىشوند. سپس در سپاه خود فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و آهنگ خودش را کنید که او هماوردى بزرگمنش است. آنان از هر سو به امام علیه السّلام حمله کردند و امام علیه السّلام نیز بر ایشان مىتاخت و آهنگ آن داشت که با اسب خود به فرات درآید ولى همه هجوم آوردند و او را بازداشتند. امام علیه السّلام به فرماندهان چهار هزار نگهبان شریعه فرات-اعور سلمى و عمرو ابن حجّاج زبیدى-حمله برد (و آرایش سپاهیان را درهم شکست) و به فرات درآمد، اسب امام علیه السّلام (که سخت تشنه بود) چون سر بر آب نهاد تا بنوشد امام علیه السّلام فرمود: «تو تشنهاى و من نیز تشنه به خدا سوگند تا تو ننوشى من از آن نچشم» ذو الجناح چون سخن امام علیه السّلام بشنید سر برداشت، گویى که سخن امام علیه السّلام را فهمیده بود. امام علیه السّلام فرمود: «بنوش من نیز مىنوشم» و دست برد و مشتى آب برگرفت که ناگه شخصى فریاد زد: اى ابا عبد اللّه! تو آب گوارا مىنوشى با اینکه به خیمههایت یورش بردهاند؟!
امام علیه السّلام آب را ریخت (و از فرات بیرون آمده) بر ایشان تاخت تا آنان را دور کرد و (چون بره حرم رسید) دریافت که خیمهها سالمند.
روایت شده: امام علیه السّلام در روز عاشورا چون بر لشکر ابن زیاد حمله مىبرد، برخى را مىکشت و برخى را با اینکه مىتوانست رها مىکرد، سبب را پرسیدند فرمود: «حجاب از چشمم افتاده و نطفهها را در اصلاب مىبینم. آن را که در صلب خود نطفۀ مؤمنى دارد رها مىکنم و آن را که نه، مىزنم».
(امام علیه السّلام در قتلگاه افتاد) خواهرش زینب علیها السّلام دختر فاطمه زهرا علیها السّلام از خیمهها بیرون آمد،در حالى که ندا مىکرد: وا أخاه! وا سیّداه! وا اهل بیتاه! اى کاش آسمان بر زمین آمده آن را در کام خود مىکشید، اى کاش کوهها جا کن شده بر بیابانها مىریخت! راوى گوید: شمر فریاد زد: چرا به حسین علیه السّلام مهلت مىدهید؟! پس از هر سو حمله آوردند. زرعة بن مالک بر شانۀ چپ آن حضرت نواخت و امام علیه السّلام او را زد و افکند. شخص دیگرى بر دوش مبارکش شمشیرى نواخت که امام به رو در افتاد و چنان ناتوان گشت که به سختى برمىخاست و باز به رو مىافتاد. سنان بن انس نخعى با نیزه بر شانۀ آن حضرت علیه السّلام زد و آن را بیرون آورده باز در استخوانهاى سینهاش فرو برد و نیز تیرى بر گلوى مبارکش افکند و امام علیه السّلام افتاد و (به سختى) نشست و تیر را از گلوى خود بیرون آورد و دستان خود را بر خون گرفت. چون پر شد سر و صورت خود را به آن آغشت و فرمود: «این چنین حق باخته و آغشته به خون خدا را دیدار کنم». امام علیه السّلام به راست و چپ نگریست و آشنایى را ندید سر به آسمان افراشت و عرض کرد: «خدایا! تو مىبینى که با فرزند پیامبرت چه مىکنند»؟!
امام علیه السّلام به سبب زیادى جراحات از هوش رفت. زینب کبرى علیها السّلام گریه کنان برادر را صدا مىزد.به هوش آمد و با نگاه مظلومانه و اشاره دست به زینب علیها السّلام او را بىتاب کرده از هوش برد. چون به خود آمد، عرض کرد: برادر جانم! تو را به حقّ جدّم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله با من سخن بگو! تو را به حق پدرم امیر مؤمنان علیه السّلام با من حرف بزن! اى واپسین لحظۀ زندگیم! به حق مادرم فاطمه زهرا علیها السّلام جوابم ده! اى نور دیدهام اى میوۀ دلم! با من گفتگو کن!
امام علیه السّلام فرمود: «خواهرم! امروز روز دیدار و خرسندى است. این همان روزى است که جدم وعده داده و او مشتاق من است»! سپس بیهوش شد، زینب علیها السّلام از پشت سر امام علیه السّلام را بلند کرد و به سینه چسبانید (و سخت مىگریست)، امام علیه السّلام متوجّه شده فرمود: «خواهرم زینب! دلم را شکستى و غمهایم افزودى. تو را به خدا سوگند مىدهم آرامگیر و خاموش باش».
در واپسین لحظات زندگى نیایش فرمود: «بار الها! اى فراز جایگاه! بزرگ جبروت! سخت مکر و انتقام! بىنیاز از آفریدهها! گسترده کبریا! بر هر چیز توانا! نزدیک رحمت نزدیک! راست پیمان! سرشار نعمت! نیکو بلا! (اى آن که) چون بخوانندت نزدیکى و به آنچه آفریدى محیطى! توبهکنان را توبهپذیرى! و به آنچه خواهى توانایى و به آنچه جویى
رسیدهاى! چون شکرت گویند بسیار سپاس گویى و چون یادت کنند بسیار یاد کنى! نیازمندانه تو را مىخوانم و بینوایانه به تو مشتاقم و هراسان به تو پناهندهام و اندوهمندانه به درگاه تو گریانم و ناتوان از تو کمک مىجویم و بسنده کنان به تو توکل دارم. میان ما و این قوم داورى کن که ما را فریب داده و نیرنگ زدند و تنها گذاردند و کشتند. ما خاندان پیامبر و فرزندان حبیب تو محمّد بن عبد اللّه هستیم که او را به رسالت گزیدى و بر وحى خود امین دانستى. پس در کار ما گشایش و رهایى قرار ده به مهربانیت، اى مهربانترین مهربانان! صبر بر تقدیراتت پروردگارا! اى که هیچ معبود به حقى جز تو نیست، اى فریاد رس فریاد خواهان، هیچ صاحب اختیار و معبودى جز تو ندارم صبر بر داورىات اى دادرس بىپناهان! اى پیوستۀ بىپایان! اى زنده کنندۀ مردگان! اى نگهدارندۀ هر کس با آنچه دارد، میان ما و اینان داورى فرما که تو بهترین داورى».
عمر بن سعد-که لعنت خدا بر او باد-پیش آمد تا به امام علیه السّلام نزدیک شد. امام علیه السّلام فرمود: «عمر! تو خود آهنگ کشتنم دارى؟! آمدهاى تا مرا بکشى» ؟!
عمر برافروخت و به شخصى که در جانب راست او بود گفت: واى بر تو! بشتاب نزد حسین [علیه السّلام]و او را آسوده ساز!
مردى زشت چهره، کوسه و پیس رنگ که سنان نام داشت. (با قصد کشتن) نزد امام علیه السّلام آمد. امام علیه السّلام نگاهى به او افکند و او جرأت نکرد و در حالى که هراسان فرار مىکرد مىگفت: تو را چیست اى عمر بن سعد! خشم خدا بر تو باد، آیا مىخواهى محمّد صلّى اللّه علیه و آله را دشمنم سازى؟! ابن سعد فریاد زد: چه کسى برایم سر حسین علیه السّلام را مىآورد تا برایش جایزهاى دلخواه باشد؟! شمر گفت: من اى امیر! ابن سعد گفت: بشتاب که جایزۀ بزرگى دارى! شمر نزد امام-که بىهوش بود-آمد و زانو بر سینه آن حضرت نهاد. امام علیه السّلام به هوش آمد و فرمود: «واى بر تو! کیستى که بر جایگاه بلندى پا نهادهاى»؟! گفت: شمر. فرمود: «آیا مرا مىشناسى»؟ گفت: تو حسین علیه السّلام فرزند على علیه السّلام و پسر فاطمه زهرایى که جدت محمّد مصطفاست. فرمود: «حال که مرا مىشناسى چرا مرا مىکشى» ؟!
گفت: اگر تو را نکشم پس جایزه را چه کسى از یزید بستاند؟!
فرمود: «آیا جایزۀ یزید را دوست دارى یا شفاعت جدم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله» ؟
گفت: مختصرى جایزۀ یزید را از تو و جدت بیشتر دوست دارم!! فرمود: «اینک که مرا مىکشى تشنه مکش» .
گفت: هیهات! به خدا یک قطره آب ننوشى تا مرگ را به سختى دریابى!
فرمود: «واى بر تو! چهره و شکم خود را بگشا»!
شمر چون نقاب برگرفت دو رنگى و پیسى و چهرۀ همچون سگ و خوک او نمودار شد. امام علیه السّلام فرمود: «جدم در آنچه خبر داد راست فرمود» .
گفت: آن چیست؟ فرمود: به پدرم مىفرمود: على جان! مردى پیس و دو رنگ که به سگ و خوک شبیهتر است، این فرزند تو را خواهد کشت.
شمر برآشفت و گفت: تو مرا به سگ و خوک تشبیه مىکنى؟! به خدا از قفا سرت را جدا مىکنم!
شمر خواست سر امام علیه السّلام را از گلو جدا کند، ولى شمشیرش نبرید، امام علیه السّلام فرمود: «واى بر تو! آیا مىپندارى شمشیر تو جایى را که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بر آن فراوانبوسه زد مىبرد» ؟! شمر (برآشفت و) آن حضرت علیه السّلام را به رو افکند و سر مطهرش را از قفا جدا کرد و از هر عضو یا رگ یا مفصلى که مىبرید ندا مىآمد: «وا جداه! وا أبا القاسماه! وا علیاه! وا حمزتاه! وا جعفراه! وا عقیلاه! وا غربتاه! وا قلة ناصراه»
شمر چون سر امام علیه السّلام را جدا کرد، آن را به اسب خود آویخت و من با چشمان خود دیدم و دریافتم که سر بریدۀ امام علیه السّلام با زبان فصیح به او مىگوید: اى شمر اى بینواى بینوایان! اى دشمن خدا و پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله! تو میان سر و تنم جدایى افکندى خدا میان گوشت و استخوانت جدایى اندازد و تو را مایۀ عبرت جهانیان کند! شمر با تازیانۀ خود پیوسته بر آن زد تا خاموش شد.
سکینه علیها السّلام جسد پدر خود-حسین علیه السّلام-را در آغوش کشید-او محدّثه بود-شنید که مىگوید: «شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید مرا یاد کنید و چون از غریبى یا شهیدى شنیدید مرا نوحه کنید». و کسى نتوانست سکینه را از جسد پدر جدا کند تا گروهى جمع شدند و با خشم او را کشیدند.
چون امام علیه السّلام و یارانش به شهادت رسیدند، عمر بن سعد اسراى خاندان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سرهاى شهدا را برداشته به سوى کوفه رهسپار شد و در کوفه سر مبارک امام علیه السّلام-که بر نى بود-قرآن مىخواند. زید بن ارقم گوید: من در غرفۀ خود نشسته بودم که سر مطهر امام علیه السّلام را-که بر نى بود -از آنجا عبور دادند. چون رو به روى غرفۀ من رسید، شنیدم تلاوت مىکند: أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ اَلْکَهْفِ وَ اَلرَّقِیمِ کٰانُوا مِنْ آیٰاتِنٰا عَجَباً آیا پنداشتى که واقعۀ اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ماست؟! مو بر بدنم راست شد و ندا کردم: اى فرزند رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله! به خدا سوگند سر بریدۀ تو شگفتتر است، شگفتتر!
- ۹۳/۰۸/۱۴