فرماندهان حتی نان خشک برای خوردن نداشتند
فرماندهان حتی نان خشک برای خوردن نداشتند خرمشهر در اسارت بود و برای آزادیش لحظهشماری میکرد؛ نیروها آماده حرکت بودند؛ به رغم تمامی کاستیها و کمبودها، تیپ ۲۷ و دیگر یگانهای رزمی ارتش و سپاه آماده میشدند تا در عملیات بزرگ آزادسازی خرمشهر حضور پیدا کنند.
خرمشهر در اسارت بود و برای آزادیش لحظهشماری میکرد؛ نیروها آماده حرکت بودند؛ به رغم تمامی کاستیها و کمبودها، تیپ ۲۷ و دیگر یگانهای رزمی ارتش و سپاه آماده میشدند تا در عملیات بزرگ آزادسازی خرمشهر حضور پیدا کنند؛ اما آیا محاسبات مادی چنین امری را امکانپذیر جلوه میداد؟ در این عملیات و در مجموع در دوران دفاع مقدس درک جوانان و رزمنده ایرانی از محدودیتهای موجود در عرصه رزم، خود بالاترین امتیاز برای مصاف با مشکلات به شمار میآمد. باقر سیلواری معاون دوم فرماندهی گردان مسلمبن عقیل این محدودیتها را و شرایط رزمندهها و فرماندهها را این گونه روایت میکند: مسئول تقسیم غذای گردان مسلم رزمندهای اعزامی از سپاه شهرستان رشت بود، این بنده خدا موقع تقسیم غذا اصرار داشت تا یک طوری هوای بچههای ارکان و کادر فرماندهی گردان را داشته باشد. اما هر بار با واکنش منفی حبیب مظاهری روبرو میشد. فراموش نمیکنم یک روز غذای تیپ، آش بود که مقدار آن هم به قدر کافی نبود، مقسم غذای گردان خواست اول غذای ما را بدهد و بعد هم باقیمانده غذا را بین گروهانها تقسیم کنند. حبیب گفت نه برادر اول برو غذای گروهانها را بده، بعد هم اگر چیزی ماند بیا و سهمیه ما را هم بده. مقسم غذا رفت و غذا را بین گروهانهای گردان تقسیم کرد. دست بر قضا چیزی ته دیگ باقی نماند. با شرمندگی آمد پیش حبیب و گفت برادر مظاهری ببخشید غذا کم بود و برای دوستان شما چیزی نماند. حبیب گفت عیبی ندارد ما یک چیزی گیر میآوریم و میخوریم. خلاصه حبیب، من و محسن زمانی و چندتای دیگر از کادرهای گردان که با هم بودیم ناهار گیرمان نیامد. همین طور گرسنه توی کانکس نشسته بودیم که متوجه سر و صدایی از بیرون شدیم، حبیب گفت برو ببین چه خبر شده؟ نگاه کردم بیرون دیدم تعدادی از بسیجیها کاسههای روهی (رویین) را دستشان گرفتند و با قاشق میکوبیدند روی آن و میگفتند من گشنمه، ناهار کمه! همین را مثل وردی میخواندند. رفتم سراغشان و گفتم: چه خبر است؟ سر دسته آنها گفت: همه غذاها را این آقای تدارکاتچی آورده و داده به اتاق فرماندهی. اتفاقاً همان لحظه حبیب مقداری نان خشک پیدا کرده بود و داشت میخورد. به چند نفر از معترضین گفتم: بیایید داخل و خودتان ببینید که به ما چقدر غذا دادند. وقتی آمدند داخل کانکس و آن سفره نان خشک جلوی حبیب را دیدند، از همان راهی که آمده بودند، برگشتند سمت چادرهای خودشان، همین طور که داشتند میرفتند یکی از آنها گفت: خدا ما را ببخشد ، چی فکر میکردیم، چی دیدیم. این بندگان خدا حتی نان خشک هم برای خوردن ندارند.
- ۹۳/۰۴/۱۶