دوباره ماه خدا و بهار قرآن شد
رمضان، ماه بیبهانه با خدا بودن است و بی بهانه از خدا گفتن. آری، رمضان، ماه آشتی کردنهای بیبهانه با خداست.
دوباره ماه خـــدا و بهــــار قــــــرآن شد
دوباره وقــــت صـــفا دادن تن و جان شد
دوباره شوق سحر در غروب هــم افطار
دوباره موســـم شادی اهـــل ایمان شد
ادامه مطلب...
دوباره وقت سفر شد به شهر خوبیها
گه مه رمضـــــان مــــاه نزل قــــرآن شد
دوباره بستن چشم و دهان ز هر خوردن
دوباره بنده حق بـــر خـــدای مهمان شد
دوباره خوانــدن یک آیه با ثـــواب تمـــام
دوباره فصــــل مناجـات ورتل قـــرآن شد
دوباره آمــده ماهی که یک شب قدرش
انسان شد
دوباره آمـــده ماهی که در میـــانهی آن
زشمس روی حسن(ع) خانه نورباران شد
دوباره آمده ماهی که روی ماه علی(ع)
خضاب خون ســر و عمــر او به پایان شد
بـــدار مغتنم این فــــرصت گــــرانمایه
که بسته دوزخ و جنت گشوده در آن شد
شعری از : اسماعیل تقوایی (برزخ)
رمضان را دریابیم
رمضان که از راه میرسد، هم خوشحال میشوم، و هم ناراحت!
خوشحال میشوم از این بابت که دوباره آمده است و من هم هستم که به استقبالش برخیزم.
خوشحال میشوم که این امکان، یک بار دیگر برای من هم ایجاد شده است تا درکش کنم.
خوشحال میشوم که اجازه یافتهام بار دیگر، روحم را، جسمم را و همه اعمالم را در دریای بیکران رحمت خداوند، از پلیدیها و زشتیها پاک گردانم.
خوشحال میشوم که باز هم مجالی، راهی و بهانهای برای توبه و بازگشت بیش از پیش به آغوش پر مهر پروردگار برایم باز شده است...
اما...
اما ناراحت میشوم از این که نکند این ماه بیاید و من، باز هم قدرش را آن گونه که شایسته و بایسته است، ندانم.
ناراحت میشوم که نکند این ماه بیاید و حکمت ثانیهها و لحظههای بیمانندش را درک نکنم.
ناراحت میشوم که این ماه بیاید و برود و من، همچنان در کوچههای غفلت دنیای خویش سرگردان و حیران بمانم و از گام برداشتن به سوی خدا، ناتوان و درمانده...
خدایا؛ کمکم کن، کمکمان کن، که ماه رمضان را پربارتر از گذشته بیابیم.
کمکمان کن که به جای غوطهور ماندن در غفلتهای دنیای فانی، غرق در دریای بیکران حکمت و رحمت و مهر ماندگارت گردیم.
روز دل بریدن از دلتنگیها
توی تاکسی نشسته بود و سر رو به شیشه ماشین تکیه داده بود. باز هم دلش گرفته بود. مدت زیادی بود که از زمین و زمان و حتی از خودش، دلگیر و ناراحت بود. توی این مدت، همه راههای شناخته شده برای رفع ناراحتیها رو امتحان کرده بود، اما نتیجه مورد نظرش رو نگرفته بود. تاکسی که پشت چراغ قرمز ایستاد، راننده، صدای رادیوی ماشین رو زیادتر کرد. مجری برنامه رادیویی که انگار تنها یک مخاطب داره، گفت: دوست عزیزی که دلت گرفته! بله با خود شمام. میدونی فردا چه روزیه؟!